قورباغه به کانگورو گفت:من و تو میتوانیم بپریم پس اگر با هم ازدواج کنیم بچه مان میتواند از روی کوه هایک فرسنگ بپرد و ما میتوانیم اسمش را 《قورگورو》بگذاریم
کانگورو گفت :عزیزم چه فکر جالبی من با خوشحالی با تو ازدواج میکنم اما درباره 《قورگورو》بهتر است اسمش را بگذاریم 《کانباغه》هر دو بر سر 《گورقورو》و》کانباغه》بحث کردند و بحث کردند آخرش قورباغه گفت :برای من نه 《قورگورو》مهم است و نه《کانباغه》اصلا من دلم نمیخواد با تو ازدواج کنم کانگورو گفت :بهتر
قورباغه دیگر چیزی نگفت کانگورو هم جست زد و رفت آنها هیچوقت با هم ازدواج نکردند بچه ای هم نداشتند که بتواند از کوه ها بجهد و تا یک فرسنگ بپرد چه بد، چه حیف که نتوانستند فقط بر سر یک اسم توافق کنند.
این قصه زیبا از شل سیلور استاین مفهوم جالبی دارد
پناسیل موجود برای دستاوردهای بزرگ قربانی اختلاف نظرهای کوچک میشود
هر آدمی درون خود کوزه ای دارد که با عقاید،باورها و دانشی که از محیط اطرافش میگیرد پر میشود این کوزه اگر روزی پر شود یاد گرفتن آدمی تمام میشود نه که نتواند،دیگر نمیخواهد چیز بیشتری یاد بگیرد پس تفکر را کنار میگذارد و با تعصب از کوزه باورهایش دفاع میکند و حتی برای آن میمیرد اما آدم غیر متعصب تا لحظه مرگ در حال پر کردن کوزه است و صدها بار محتوای آن را تغییر میدهد
اگر شما مدتی است که افکارتان تغییر نکرده بدانید که این مدت فکر نکرده اید آب هم اگر راکد بماند فاسد میشود
آنچه ما را ویران میکند باورهای غلط و تعصباتی است که بخودمان اجازه دگربینی و دگرگونی آنها را نمیدهیم به قول نیچه:باورهای غلط از حقایق خطرناک ویران کننده ترند